شعبه طنز کشکول جوانی افتتاح شد - کشکول جوانی
بسم الله الرحمن الرحیم
بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم و مشورت با بر و بچه های وبلاگ نویس پارسی بلاگ و پرشین بلاگ قرار بر این شد که فعلا هم کشکول جوانی پرشین بلاگ را ادامه بدیم ، هم توی پارسی بلاگ شروع به نوشتن بکنم .
اما بین کشکول پرشین بلاگ و پارسی بلاگ یه تفاوت عمده هم قراره که باشه و اونم اینه که توی پارسی بلاگ فقط و فقط طنز و مطالب جالب و خوندنی می نویسیم و کمتر به مسائل روز و اعتقادی که توی کشکول پرشین بلاگ زیاد دیدید گیر می دیم .
دوست دارم اولین مطلب طنزم را اختصاص بدم به شایا خان تجلی . کسی که بیشتر از همه من را تشویق به طنز نویسی کرد و گفت که توی پارسی بلاگ یه وبلاگ بزنم . شایا جان به قول اون ضرب المثل معروف که می گه خودت کردی که لعنت بر خودت باد .البته بقیه هم نگران نباشند . خدمت یکی یکیتون می رسم . الان همه را گذاشتم توی نوبت تا به احوالات همه تون رسیدگی کنم .
اندر احوالات آمیز شایا خان تجلی (رضی الله عنه )
آن شاعر جوان ، آن عاشق نهان // آن مدد کار همگانی ، آن ژان والژان ثانی // آن صاحب کرامت ، آن جوان با همت // آن نفوذ کرده در هر سوراخ سمبه , آن مشتاق پول قلمبه // آن دوستدار حامد کشکول ، آن همیشه با شعر مشغول // آن خوش تیپ روزگار ، آن تا سحرگاه بیدار // آن عاشق هرگونه پست و مقام ، آن خورنده ی نان و پنیر در هر شام //آن حاضر در همه جا جز وبلاگش ، آن در هر مکان بخور بخور جایش // آن دارنده ی عینک آفتابی ، آن عاشق شبهای مهتابی //آن دارنده دست پخت عالی ، شیخنا و مولانا شایا تجلی . از بزرگان وبلاگ نویس بود و او را کرامت مشهور .
نقل است که از هنگام طفولیت تا بزرگسالی با حامد کشکول به خاطر نوشتن کتاب کاشکی قورباغه سر نداشت در پاسخ به کتاب کاشکی پرنده پر نداشت در حال ستیز و مبارزه بود .
همچنین نقل است که وی را برای سخنرانی در محفلی دعوت به عمل آماده بود و وی را چون به هیچ گاه در هیچ مراسمی برای سخنرانی دعوت به عمل نیامده بود بسیار جو گرفتی . گویند وی در آن محفل مامور اعلام انزجار از آمریکا بود .گویند هنگامی که وی به پشت تریبون راهی شد سخنرانی خویش را چنین آغاز نمود . اگر شما به ما گندم ندهید ما نون خالی می خوریم !!!!؟؟؟ و به شما روی نخواهیم آورد . ای کسانی که نفت ها ما را گونی گونی !!!!؟؟؟ برده اید کجایید ؟ نقل است که این محفل تلفات بی شمار جانی داشت که از خنده جان باخته بودند .
همچنین از وی نقل است که در دوران طفولیت سکه ای 5 تومانی در انتهای جیب خویش یافتی و به سوی بقالی سرکوچه راهی شدی و از بقال محترم تقاضای 5 تومان پنیر نمود . نقل است بقال با وجودی که آگاه بودی که با 5 تومان به کسی پنیر نمی دهند ، اما دلش به رحم آمدی و به اندازه ی مقدار کمی پنیر به او دادی . گویند شیخنا پنیر را در دهان گذاشت و مزمزه نمودی . آنگاه بقال را صدا نمودی و اظهار داشت همین خوب است .بقیه اش را از همین پنیر به من بدهید .